نوای زمستان
بیا دستت را یک ساعت نه ! یک ثانیه هم که شده در دستم بگذار !
بگذار با هم پر بگیریم تا نمی دانم کجا ...
یک ثانیه اما یک ثانیه هم غنیمت است .
می گویی : پاپیچم نشو
و آنچنان پ را محکم می گویی که نمی توانم بگویم :
خواستنت پاپیچم شده است و تو با کراهت می خواهی که پاپیچت نشوم ؟
سرت را به زیر نیانداز و نخواه که قبول کنم مرا نمی بینی !
پیر می شویم و آن وقت دیگر من حتی حوصله خواندن :
آمدی جانم به قربانت ... را هم ندارم .
پا به پایت از آغاز بشریت دویده ام
و تو بی آنکه به روی خود بیاوری همچنان می روی .
حداقل به پاهای پر آبله ام نگاه کن که درد نسل آدم است از
تیغ های ریز !
جوانیم هر روز پیر تر می شود
و من ...
من هنوز حتی طعم لبان یک فاحشه را هم نچشیده ام !
که به اصالتت ایمان دارم !
ایمانی که دیری نمانده ،
پایه هایش درهم شکند .